معنی محمدرضا کاتب

لغت نامه دهخدا

کاتب

کاتب. [ت ِ] (اِخ) قدامهبن جعفر. رجوع به کاتب بغدادی شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) بدیع. طرادبن علی بن عبدالعزیز ابوفراس السلمی الدمشقی. رجوع به بدیع (کاتب) و طرادبن علی شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) کشاجم. رجوع به کشاجم محمد شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن ابی طاهر طیفورمروزی خراسانی بغدادی وراق کاتب مکنی به ابوالفضل. رجوع به ابن ابی طاهر و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) احمدبن یحیی بن جابر ابن داود البلاذری. رجوع به احمدبن یحیی... و ریحانه الادب ج 3 ص 330 شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) علی بن جعفربن علی معروف به ابن القطاع. رجوع به ابن قطاع ابوالقاسم و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) عبداﷲبن مقفع. رجوع به عبداﷲبن مقفع و ریحانه الادب ج 3 ص 334 شود.

کاتب. [ت ِ] (اِخ) مولانا یوسف شاه. کاتب تخلص میکرده زیرا که به صنعت کتابت شهرت داشته و از جمله ٔ ظرفای شهر هری بود. در میان ایشان به ظرافت ممتاز مینمود و این مطلع نیکو ازوست:
مطلع
ای جدا گشته که دوری ز بر همنفسان
ما در این شهر بدین روز، تو در شهر کسان !
(ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 210).

فرهنگ عمید

کاتب

نویسنده، دبیر،
کسی که از کتابی نسخه‌برداری می‌کند، استنساخ‌کننده،
* کاتب ازلی: خدای‌تعالی،
* کاتب وحی: هریک از نویسندگان که آیاتی را که بر پیامبر اسلام نازل می‌شد می‌نوشتند: علی‌بن ابی‌طالب و عثمان‌بن عفان کاتب وحی بودند،

واژه پیشنهادی

اثری از محمدرضا کاتب

آفتاب پرست نازنین

معادل ابجد

محمدرضا کاتب

1516

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری